باران میبارد...آفتاب از پشت ابرومه مثل فریادی از شادی توی آسمان پخش میشود.قطرهها با حوصله شاخهها را غسل میدهند...آب و جارویی کرده است افق.کسی قدم به افق میخواهد بگذارد؟
اسفند خانه را میتکاند .....غم به دور، رجز شیطان به دور، ترس دورتر باش....میهمان ممکن است داشته باشیم....
رجب پر باران یعنی همین....از روی حساب کتاب من این سومین رجب پر باران است که داریم....آیا دل از این شکسته تر باید؟ دست از این بسته تر باید؟
هر چقدر طول بکشد آه ...این پرده پرده آخر است. همه چیز به اوج رسیده است...بعد از اوج نوبت گره گشایی است. این را من نمیگویم...تمام داستان نویسان جهان گفته اند و میگویند...الهی این داستانی است که تو نوشته ای...از بود کردن بشر از نابودی شروع کردی ..با مهر پروراندی من بشر را.....از خیلی پیچ و خمها گذراندی ام....حالا نمیدانم چه میخواهی؟
شاید میخواهی که این پرده آخر را توی سرگردانی مدرن خودم ...بی پناه طی کنم ....
هرچقدر طول بکشد ....همه برای همین است که آرزوهایم را خوب توی آب نمک بخیسانی...تو میخواهی که من خواستنیها را بخواهم
اما از روز اول من از هیچ کدامشان خبر نداشتم...اصلا آرزویی در من نبود! همین حالا هم که بار عام دادهای و رجب به راه انداختهای ...چیست خواسته من؟ آیا غیر از این است که توی لکنت تاریخی خودم رندی میکنم و از تو همین میخواهم که همه چیزهای خوبی که خودت میدانی را برای من هم بگذاری!
اما در مورد چیزهای بد خودم خبر دارم...خیلی هستند خلاصه اش باز همین میشود که از تو بخواهم از دست همه شان نجاتم بدهی!
فصل بهار به راه انداخته ای.....بوی شهید توی هوا پیچاندهای ...و ما را سر در لحاف ترس پشت پنجره نشانده است رجز شیطان
آخر هیاهویی بکن ...نفسی به ما بدهای خدای حسابی!